بازدیدکنندگان عزیزی که از مطالب این وبلاگ استفاده می کنید
وبلاگ جدید ما با نام راهنمای یک بچه شیعه به آدرس
با قدرت بیش تر شروع به کار کرده است
خوش حال می شویم به وبلاگ ما سر بزنید
بازدیدکنندگان عزیزی که از مطالب این وبلاگ استفاده می کنید
وبلاگ جدید ما با نام راهنمای یک بچه شیعه به آدرس
با قدرت بیش تر شروع به کار کرده است
خوش حال می شویم به وبلاگ ما سر بزنید
زندگینامه شهید باهنر
حجت الاسلام دکتر محمد جواد باهنر در سال 1312 در یک خانواده پیشه ور ساده در شهر کرمان به دنیا آمد و خواندن و نوشتن و قرائت قرآن را در مکتب آموخت و سپس به تحصیل علوم دینی در مدرسه معصومیه آن شهر پرداخت .
همزمان تحصیلات ابتدایی و متوسطه را نیز ادامه داد و پس از اخذ دیپلم در سال 1332 به قم رفت و سطوح عالی علوم اسلامی را در حوزه عامیه قم طی کرد . وی فقه را در محضر مرحوم آیت الله بروجردی ، فقه و اصول را در محضر امام خمینی ( ره ) و تفسیر و فلسفه را نزد علامه طباطبایی فراگرفت .
شهید باهنر سپس به تحصیلات دانشگاهی رو آورد و حدود سال 1337 موفق به اخذ لیسانس در رشته الهیات و بعد از آن موفق به اخذ فوق لیسانس در رشته علوم تربیتی و سپس دکترای الهیات از دانشگاه تهران شد .
قسمتی از وصیت نامه شهید:
خدایا! بارالها، معبودا، معشوقا، مولایم! من ضعیف و ناتوانم؛ دوست دارم چشم هایم را دشمن در اوج دردش در کردستان از حدقه درآورد و دست هایم را در تنگه چزابه قطع کند؛ پاهایم را در جزیره مجنون دفن کند و قلبم را در سومار، آماج رگبارهایش قرار دهد و سرم را در شلمچه از تن جدا نماید؛ تا در کمال فشار و آزار، دشمنان مکتبم ببینند که اگرچه چشم ها و دست ها و پاها و قلب و سینه و سرم را گرفته اند، اما یک چیز را نتوانسته اند بگیرند. و آن ایمانم و هدفم است و عشقی که به معشوقم دارم. خدایا! من بنده گناهکاری هستم که به درگاهت روی آورده ام. من خالص نبودم، خدایا با این همه گناه باز به رحمت تو امیدوارم. خدایا! از تو می خواهم از رحمت هایی که به شهدا ارزانی داشته ای و مقام والایی که به آنها عطا کرده ای، مرا هم بهره مند سازی و تحت رحمت خود قرار دهی. اگر توفیق شهادت یافتم، برادرم را به سنگر من بفرستید تا به فرموده های امام امت جامه عمل بپوشد.
فدائیان اسلام
سید بلند قامتی که سر بنی صدر داد می زد را می شناختم. در کردستان او را
دیده بودم. دلاور مرد شجاعی به نام سید مجتبی هاشمی سید، قبل از انقلاب از
افسران تکاور بود. دوره های نظامی را به خوبی سپری کرده و درهمان سالهااز
ارتش جدا شده بود.
ورزشکار بود. باستانی کار و کشتی گیر روحیه پهلوانی داشت. انسانی متواضع
و بسیار خوش برخورد بود. در مسائل دینی انسانی کامل بود. می گفتند: وضع
مالی خوبی دارد. چند دهنه مغازه در خیابان وحدت اسلامی(شاهپور) داشت...
زندگینامه شهید قاسم قاسمی:
ماه رمضان بود که متولد شد؛ 22/6/1345 در تهران. نامش را قاسم گذاشتند.
پدرش حاج کاظم قاسمی مسئول ستاد پشتیبانی و تدارکات شهرستان گرمسار در دوران جنگ بود.
وضعیت مالی خوبی داشتند.
وقتی به مدرسه رفت از امکاناتی که در حد معمول برایش مهیا بود به خوبی استفاده میکرد.
راهنمایی که بود توضیحالمسائل میخواند. هر سال با نمرات عالی قبول میشد. در رشته ادبیات و اقتصاد درس خواند. سال آخر دبیرستان در بسیج ثبتنام کرد.
به گفته مادرش از وقتی که در بسیج ثبتنام کرد، تغییری در رفتار و شخصیت او ایجاد شد. همراه چند تن از دوستان و پدرش که وانت داشت، برای شعارنویسی به روستاها میرفت.
زمانی که امام خمینی فرمود: « جبههها به نیرو نیاز داره!». از طرف بسیج اعزام شد.
قاسم در 18/41362 در خط پدافندی پاسگاه زید به شهادت رسید و در امامزاده اسماعیل گرمسار به خاک سپرده شد.
شهید عبدالمهدی پیرحیاتی :
در سال 1346 در درهشهر استان ایلام دیده به جهان گشود و با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه منطقه غرب کشور شتافت. تا اینکه پس از 2 ماه در جبهههای حق علیه باطل در تاریخ 28 آبان 1359 در حالی که 13 سال بیشتر نداشت، در تپه سومار غرب به شهادت رسید...
کردستان
درگیری گروه های سیاسی ادامه دارد. فضای متشنج تابستان پنجاه و هشت
تهران آرام نشده. اما مشکل دیگری بوجود آمد. درگیری با ضدانقلاب در
منطقه گنبد. شاهرخ یک دستگاه اتوبوس تحویل گرفت. با هماهنگی کمیته،
بچه های مسجد را به آن منطقه اعزام کرد. با پایان درگیری ها حدود دو هفته
بعد بازگشتند.
خسته از ماجرای گنبد بودیم. اما خبر رسید کردستان به آشوب کشیده شده.
گروهی ازکردها از طرف صدام مسلح شدند. آنها مرداد پنجاه و هشت، تمام
شهرهای کردستان را به صحنه درگیری تبدیل کردند..
امام پیامی صادر کرد:" به یاری رزمندگان در کردستان بروید"
شاهرخ دیگر سر از پا نمی شناخت. با چند نفر از دوستانش که راننده بودند
صحبت کرد. ساعت سه عصر(یک ساعت پس از پیام امام) شاهرخ با یک
دستگاه اتوبوس ماکروس در مقابل مسجد ایستاد. بعد هم داد می زد: کردستان،
بیا بالا، کردستان!!!
آمدم جلو و گفتم: آخه آدم اینطوری نیرو می بره برا جنگ!! صبر کن شب
بچه ها می یان، ازبین اونها انتخاب می کنیم. گفت: من نمی تونم صبرکنم. امام
کمیته
چند روزی از پیروزی انقلاب گذشته بود. نیروی نظامی و انتظامی وجود
نداشت. کمیته های انقلاب اسلامی حلال مشکلات مردم شده بود. هر شب
تا صبح نگهبانی می دادیم. خبر رسید که یکی از افراد شرور قبل از انقلاب با
اسلحه در محله نارمک تردد دارد.
دو نفر از بچه ها در تعقیب او بودند. اما موفق نشدند. ساعتی بعد دیدم آقائی با
هیکل بسیار درشت وارد دفتر کمیته مسجد احمدیه شد.
موهای فر خورده و بلند. قد و هیکل بسیار درشتی داشت. بعد هم با صدائی
خشن گفت: دنبال من بودید!؟ با تعجب پرسیدم شما؟!
گفت: شاهرخ ضرغام هستم. بعد هم اسلحه خودش را محکم گذاشت روی
میز. یکدفعه صدای مهیبی آمد. گلوله ای از دهانه اسلحه خارج شد!
همه ترسیده بودند. بیشتر از همه خود شاهرخ. رنگش پریده بود. دست و پایش
می لرزید. بعد با خجالت گفت: به خدا منظوری نداشتم. اسلحه ام- ۳ خیلی
حساسه.
خدا رحم کرد. گلوله به کسی نخورد. پرسیدم: این اسلحه رو از کجا آوردی؟
گفت: من عضو کمیته منمطقه یازده هستم. اطراف خیابان پیروزی
امیر درعملیات تکمیلی کربلای5کهبارمز مقدس یا زهرا(س)آغز شده بود، درروز 12 اسفند، هم زمان با روز تولد
19سالگی اش یه مادر سادت اقتدا کرد وبه شهلدت رسیدوآخرین کلامی که ازکلامش خارج شد،این عبارت بود:
"یافاطمه(س)مددی"
پدرش می گفت:آخردین باری که مرخصی آمده بود،بالحنی پدرانه به او گفتم:الان شب عید است،اینجابمان،نرو جبهه.
این جا هم می شه خدمت کرد.من الان سالهاست که برای خدا خدمت می کنم.با همه احترامی که به من می گذاشت
سرش را بالا گرفت وگفت:پدرفکرمی کنی!!!
مشهد
ســه روزازعاشــورا گذشته. شــاهرخ خیلی جدی تصمیم گرفته بود.کاردر کابــارهرارهــا کرد. عصربود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشــین! پاشــین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد! مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی! گفت: آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم. باور کردنی نبود. دو ســاعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشــهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شــاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم. در راه اتوبوس برای شام توقف کرد. جلوی رســتوران جوان دیوانه ای نشســته بود. چند نفری هم اورا اذیت می کردند. شــاهرخ جلو رفت و کنار جوان دیوانهنشست. دیگر کسی جرات نمی کرد که او را اذیت کند! بعد شــروع کردباآن دیوانه صحبت کــردن. یکی ازهمان جوانهای هرزه با کنایه گفت: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشــش آید! شاهرخ هم بلند داد زد؛ آره من دیوانهام! دیوانه! بعد بادســت اشاره کردو گفت: این باباعقل نداره اما من دیوانه خمینی ام!
کتاب «دیدم که جانم می رود» به قلم حمید داود آبادی، یکی از همین کتابهایی است که در گونه تاریخ شفاهی دفاع مقدس به رشته تحریر درآمده است و شرحی از زندگی نه چندان طولانی اما پربرکت شهید مصطفی کاظم زاده است. این کتاب که داودآبادی خود راوی آن است و روایتهای ذکر شده دست اول هستند، اولین نکته مثبت و جلب توجه کننده این کتاب است...
وصیت نامه شهید قاسم قاسمی:
بسم رب الشهداء و الصدیقین
«ان الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله و اولئک هم الفائزون»
و آنان که ایمان آوردند و از وطن هجرت کردند و در راه خدا با مال و جانشان جهاد کردند، آنها را نزد خدا مقامی بلند است. ایشانند کامیابان.
در این برهه از زمان که کفار و جهانخواران شرق و غرب به مقابله با اسلام و نظام جمهوری اسلامی شتافتند، ما نیز باید به این وظیفه و فریضه اسلامی عمل کنیم و به مقابله با کفار برویم...