حکومت اسلامی

مطالبی از اسلام برای آگاهی بیشترمان با این دین عزیز

حکومت اسلامی

مطالبی از اسلام برای آگاهی بیشترمان با این دین عزیز

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهیدان» ثبت شده است

کردستان

درگیری گروه های سیاسی ادامه دارد. فضای متشنج تابستان پنجاه و هشت

تهران آرام نشده. اما مشکل دیگری بوجود آمد. درگیری با ضدانقلاب در

منطقه گنبد. شاهرخ یک دستگاه اتوبوس تحویل گرفت. با هماهنگی کمیته،

بچه های مسجد را به آن منطقه اعزام کرد. با پایان درگیری ها حدود دو هفته

بعد بازگشتند.

خسته از ماجرای گنبد بودیم. اما خبر رسید کردستان به آشوب کشیده شده.

گروهی ازکردها از طرف صدام مسلح شدند. آنها مرداد پنجاه و هشت، تمام

شهرهای کردستان را به صحنه درگیری تبدیل کردند..

امام پیامی صادر کرد:" به یاری رزمندگان در کردستان بروید"

شاهرخ دیگر سر از پا نمی شناخت. با چند نفر از دوستانش که راننده بودند

صحبت کرد. ساعت سه عصر(یک ساعت پس از پیام امام) شاهرخ با یک

دستگاه اتوبوس ماکروس در مقابل مسجد ایستاد. بعد هم داد می زد: کردستان،

بیا بالا، کردستان!!!

آمدم جلو و گفتم: آخه آدم اینطوری نیرو می بره برا جنگ!! صبر کن شب

بچه ها می یان، ازبین اونها انتخاب می کنیم. گفت: من نمی تونم صبرکنم. امام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۹
کبوتر حرم

کمیته

چند روزی از پیروزی انقلاب گذشته بود. نیروی نظامی و انتظامی وجود

نداشت. کمیته های انقلاب اسلامی حلال مشکلات مردم شده بود. هر شب

تا صبح نگهبانی می دادیم. خبر رسید که یکی از افراد شرور قبل از انقلاب با

اسلحه در محله نارمک تردد دارد.

دو نفر از بچه ها در تعقیب او بودند. اما موفق نشدند. ساعتی بعد دیدم آقائی با

هیکل بسیار درشت وارد دفتر کمیته مسجد احمدیه شد.

موهای فر خورده و بلند. قد و هیکل بسیار درشتی داشت. بعد هم با صدائی

خشن گفت: دنبال من بودید!؟ با تعجب پرسیدم شما؟!

گفت: شاهرخ ضرغام هستم. بعد هم اسلحه خودش را محکم گذاشت روی

میز. یکدفعه صدای مهیبی آمد. گلوله ای از دهانه اسلحه خارج شد!

همه ترسیده بودند. بیشتر از همه خود شاهرخ. رنگش پریده بود. دست و پایش

می لرزید. بعد با خجالت گفت: به خدا منظوری نداشتم. اسلحه ام- ۳ خیلی

حساسه.

خدا رحم کرد. گلوله به کسی نخورد. پرسیدم: این اسلحه رو از کجا آوردی؟

گفت: من عضو کمیته منمطقه یازده هستم. اطراف خیابان پیروزی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۷:۲۵
کبوتر حرم

مشهد

ســه روزازعاشــورا گذشته. شــاهرخ خیلی جدی تصمیم گرفته بود.کاردر کابــارهرارهــا کرد. عصربود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشــین! پاشــین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد! مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی! گفت: آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم. باور کردنی نبود. دو ســاعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشــهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شــاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم. در راه اتوبوس برای شام توقف کرد. جلوی رســتوران جوان دیوانه ای نشســته بود. چند نفری هم اورا اذیت می کردند. شــاهرخ جلو رفت و کنار جوان دیوانهنشست. دیگر کسی جرات نمی کرد که او را اذیت کند! بعد شــروع کردباآن دیوانه صحبت کــردن. یکی ازهمان جوانهای هرزه با کنایه گفت: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشــش آید! شاهرخ هم بلند داد زد؛ آره من دیوانهام! دیوانه! بعد بادســت اشاره کردو گفت: این باباعقل نداره اما من دیوانه خمینی ام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۷
کبوتر حرم