حکومت اسلامی

مطالبی از اسلام برای آگاهی بیشترمان با این دین عزیز

حکومت اسلامی

مطالبی از اسلام برای آگاهی بیشترمان با این دین عزیز

هر کاری که می گفت باید انجام می داد

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۲۵ ق.ظ

کمیته

چند روزی از پیروزی انقلاب گذشته بود. نیروی نظامی و انتظامی وجود

نداشت. کمیته های انقلاب اسلامی حلال مشکلات مردم شده بود. هر شب

تا صبح نگهبانی می دادیم. خبر رسید که یکی از افراد شرور قبل از انقلاب با

اسلحه در محله نارمک تردد دارد.

دو نفر از بچه ها در تعقیب او بودند. اما موفق نشدند. ساعتی بعد دیدم آقائی با

هیکل بسیار درشت وارد دفتر کمیته مسجد احمدیه شد.

موهای فر خورده و بلند. قد و هیکل بسیار درشتی داشت. بعد هم با صدائی

خشن گفت: دنبال من بودید!؟ با تعجب پرسیدم شما؟!

گفت: شاهرخ ضرغام هستم. بعد هم اسلحه خودش را محکم گذاشت روی

میز. یکدفعه صدای مهیبی آمد. گلوله ای از دهانه اسلحه خارج شد!

همه ترسیده بودند. بیشتر از همه خود شاهرخ. رنگش پریده بود. دست و پایش

می لرزید. بعد با خجالت گفت: به خدا منظوری نداشتم. اسلحه ام- ۳ خیلی

حساسه.

خدا رحم کرد. گلوله به کسی نخورد. پرسیدم: این اسلحه رو از کجا آوردی؟

گفت: من عضو کمیته منمطقه یازده هستم. اطراف خیابان پیروزی

من هم کمی فکر کردم و گفتم: این آقا رو فعلاً بازداشت کنید تا بفرستیم

کمیته مرکز اونجا معلوم می شه.

بیشتر بچه ها می ترسیدند. هیچکس راضی نمی شد او را به کمیته مرکز منتقل

کند. می گفتند دوست و رفیق زیاد داره ممکنه به ما حمله کنند.

ساعتی بعد با ماشین خودم به همراه دو نفر دیگر حرکت کردیم. جلوی درب

کمیته مرکز دو نفر از رفقا را دیدم. سلام وعلیک کردیم. نگاهی به شاهرخ

کردند و گفتند: این کیه!؟ عجب هیکلی داره! چشماش رو ببند. زود ببرش تو

که آقای خلخالی منتظر اینهاست.

رنگ چهره شاهرخ پریده بود. دستاش می لرزید. التماس می کرد و می گفت:

آقا تو رو خدا بگو من هیچ کاری نکردم. شما تحقیق کنید. به خدا من انقلابی ام.

رفتیم طبقه دوم. طوری که کسی متوجه نشود به بازپرس گفتم: قیافه اش غلط

اندازه. اما کار خاصی نکرده. فقط اسلحه داشته و بچه ها تعقیبش کردند.

عصر فردا در محل کمیته نشسته بودم. سرم توی کار خودم بود. یکی از در وارد

شد. بلافاصله پشت میز من آمد. مرا بغل کرد و شروع کرد بوسیدن! همینطور

هم می گفت: آقا خیلی نوکرتم. غلامتم، خیلی مردی، هر کاری بگی می کنم.

درست حدس زدم. شاهرخ بود. گفتم: چه خبره مگه چی شده!؟

گفت: مسئول کمیته از شما خیلی تعریف کرد. بعد هم به خاطر شما من رو

آزاد کرد. آقا از امروز من نیروی شما هستم. هر کاری بخوای می کنم. هر چی

بخوای سه سوته حاضره!

شاهرخ از همان روز عضو کمیته ناحیه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار

سیلندر خودش گشت زنی می کرد. بعضی مواقع هم با ماشین جبپ خودش

گشت می زد. جالب بود که مرتب ماشین او عوض می شد. بعدها فهمیدیم که

تکان می داد. بعد گفت: جاش خوبه؟! نمی دانستم چه بگویم. من هم مثل دیگر

بچه ها فقط می خندیدم!

یک هفته دردسر داشتیم. بالاخره تانک را به پادگان برگرداندیم. هرکسی این

ماجرا را می شنید می خندید. اما شاهرخ بود دیگر، هر کاری که می گفت باید

انجام می داد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی