حکومت اسلامی

مطالبی از اسلام برای آگاهی بیشترمان با این دین عزیز

حکومت اسلامی

مطالبی از اسلام برای آگاهی بیشترمان با این دین عزیز

تصمیم توبه شهید...

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۰۷ ب.ظ

مشهد

ســه روزازعاشــورا گذشته. شــاهرخ خیلی جدی تصمیم گرفته بود.کاردر کابــارهرارهــا کرد. عصربود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشــین! پاشــین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد! مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی! گفت: آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم. باور کردنی نبود. دو ســاعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشــهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شــاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم. در راه اتوبوس برای شام توقف کرد. جلوی رســتوران جوان دیوانه ای نشســته بود. چند نفری هم اورا اذیت می کردند. شــاهرخ جلو رفت و کنار جوان دیوانهنشست. دیگر کسی جرات نمی کرد که او را اذیت کند! بعد شــروع کردباآن دیوانه صحبت کــردن. یکی ازهمان جوانهای هرزه با کنایه گفت: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشــش آید! شاهرخ هم بلند داد زد؛ آره من دیوانهام! دیوانه! بعد بادســت اشاره کردو گفت: این باباعقل نداره اما من دیوانه خمینی ام!

وارد رستوران شدیم. مشــغول خوردن شام بودیم. همان جوانهای هرزه دور هم نشســته بودند. بلندبلند به هم فحش می دادند. شــاهرخ اشاره کرد که؛ زن وبچه اینجا نشستند،آروم تر! امــاآنهــا ازرویلجبازی بلندترفحش می دادند. شــاهرخ گفت: لاالهالااالله نمی خوام دعوا کنم. اما یکدفعه وباعصبانیت از جا بلند شــد. رفت سمت میزآنها.با خودم گفتم: الان اونهارومی کشه!اماآنها تاهیبت شــاهرخ رادیدند پا به فرار گذاشتند!

 ٭٭٭

 فردا صبح رســیدیم مشهد. مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، باآن هیکل همه را کنار زدو خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب ویک پیرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح. عصرهمان روز از مســافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتراز من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعیل طلائی شوم. یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته . روبه سمت گنبد. آهسته رفتم وپشت سرش نشستم. شــانه هایش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پیدا کرده بود. خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد. مرتب می گفــت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم. خدایا منو ببخش! یا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشــک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یکساعتی به همین حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد. دوروزبعد برگشتیم تهران، شاهرخ درمشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاری های گذشته را رها کرد. 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی