شهیدی که قرآن خبر شهادتش را داد!
کتاب «دیدم که جانم می رود» به قلم حمید داود آبادی، یکی از همین کتابهایی است که در گونه تاریخ شفاهی دفاع مقدس به رشته تحریر درآمده است و شرحی از زندگی نه چندان طولانی اما پربرکت شهید مصطفی کاظم زاده است. این کتاب که داودآبادی خود راوی آن است و روایتهای ذکر شده دست اول هستند، اولین نکته مثبت و جلب توجه کننده این کتاب است...
حمید داود آبادی دوست این شهید والامقام است و روایتهای این کتاب از نگاه و زاویه دید وی بیان شده که دوستی عمیق و برادرانهای با مصطفی داشته است. روایتهایی که بسیار تکان دهنده است و مخاطب در نگاه اول شاید باور نکند که سخنان و رفتار اشاره شده در متن روایات از سوی یک نوجوان ۱۶ ساله بروز یافته است. شهیدی که بارها به شهادت خود اشاره کرده و نوید به شهادت رسیدنش را به دوست و برادر خود داده بود. وی حتی یک بار وقتی از حمید میخواهد که برای وی قرآن باز کند تا ببیند عاقبتش چه میشود آیه معروفِ « و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون » میآید تا قرآن نیز نویدی بر شهادت این نوجوان پاکباخته بدهد. ادبیات صمیمی و روان این کتاب هر طیف و سلیقهای را میتواند به خود جذب کند. کتاب «دیدم که جانم میرود» در فضای روایتهای خودمانی و جبههای که ناشی از فرهنگ جبهه است، منتشر شده و خواننده را کاملا در حال و هوای روزهای جنگ قرار میدهد. از آنجایی که داودآبادی نزدیکترین فرد به شهید مصطفی کاظم زاده است روایتهایی که از این شهید در کتاب آمده است، بسیار قابل لمس و محسوس است. برای نمونه در این کتاب در جایی که این شهید بزرگوار نیت میکند که وصیتنامه بنویسید، حمید داودآبادی فردی است که حتی به خط بد وی طعنه میزند و با دستخط خود برای وی وصیت نامهاش را تنظیم میکند. وسعت روحی شهدایی، که برخی بر این پندارند آنها ستارگانی بودهاند که یکبار در آسمان تاریخ ظاهر شده و دیگر فروغی ندارند، به اندازهای است که باور کردنی نیست آن هم در عصری که نوجوانان درگیر ابتدایی و پیش پا افتادهترین موضوعات هستند. در جایی این شهید در بخشی از وصیت نامهاش بعد از اینکه خانوادهاش را توصیه به صبر و پایداری میکند «میگوید: خواهشی که من دارم این است که ۱. افرادی که به کوچکترین نحو با امام و اسلام مخالفند، ۲. اشخاصی که به کوچکترین نحوی حجاب اسلامی را رعایت ننمایند، ۳. افرادی که برای نشان دادن اسم خود میآیند، در مراسم عزاداری و غیره من شرکت نکنند...» این تقید به حجاب و اسلام در تمام رفتار این شهید بزرگوار بروز دارد و ویژگی بارز مصطفی است. وی در آخرین روزهای عمر خود به دوستش میگوید که در خواب به وی در مورد شهادتش الهام شده و خود را آماده شهادت کرده است. این کتاب که سرگذشت یک رزمنده نوجوان است، خط بطلانی بر باورها و تفکرات افرادی است که سعی بر ایجاد ذهنیت منفی در مورد نوجوانان رزمنده دارند. کسانی که میخواهند اینطور وانمود کنند که رزمندگان از روی ماجراجویی به جبههها رفته و کمترین باوری نسبت به اعمال خود نداشته و بر اساس یک رفتار احساسی تصمیم گرفتهاند. این کتاب علاوه بر خاطرات شهید مصطفی کاظمزاده در انتها تصاویر و اسنادی را نیز با خود دارد.